اجازه بده خدا به تو افتخار کند.
راهیان موفقیت سلام
آیا به نظر شما در جهان هیچ بدیای وجود ندارد؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این سئوالیست که همه شیفتگان موفقیت را به خود مشغول کرده، و متأسفانه اغلب متخصصین و روانشناسان نیز معتقدند که هیچ بدی ای در جهان وجود ندارد و همه چیز خوب است و ما با افکاز خود خوبی را به بدی بدل می کنیم. اما من به عنوان متخصص علوم ذهنی این نظر را رد می کنم. من معتقدم خداوند خوبی و بدی را با هم آفرید. و به ما فرصت انتخاب داد تا خود را بیازماییم . خداوند به ما اراده داد نه به این دلیل که دوست داشت برخی از ما به جهنم برویم بلکه خداوند می خواست توان بندگانش را ببیند وقتی که بنده ای از دل مسئله ای به ظاهر بد، خیر کسب می کند خداوند نزد فرشتگانش به آن بنده افتخار می کند.
آری عزیزان این هنر ماست که از دل هر شر، خیر به دست آوریم و پاداش این کسب خیر چیزی نیست جز آرامش و راحتی ما. و این به خیر رساندن وقایع به ظاهر شر همواره روح ما را بزرگتر می کند و ما را برای وصال معبود لایق تر . آسمانی باشید.
دوستان سلام
حتما تا به حال در پارک پیاده روی کرده اید، لذت پیاده روی به سبک بار بودن آن است. یعنی اگر باری بر دوش خود بگذارید و بعد باری دیگر و ... قطعا زجر آور خواهد شد. شاید بگویید مگر عقلمان کم است که در حال پیاده روی بر دوش خود بار گذاشته و لذت پیاده روی را به زجر تبدیل نماییم؟!! حق با شماست، اما کاش با ذهن مان هم مانند جسم مان عاقلانه رفتار می کردیم. متاسفانه بر روی جسمتان بار نمی گذارید، اما روی ذهنتان میگذارید، اما روی ذهنتان می گذارید! کی از این بارها(کینه و نفرت) است. با نفرت از دیگران ببینید چه بلاهایی که بر سر خود نمی آورید:
اول اینکه: نفرت یک انرژی پر تراکم منفی است که در وهله اول چاکراها و هاله های انرژی ما به هم ریخته و در نتیجه به مرور زمان باعث بروز بیماریهای روحی مانند: عصبیت، زود رنجی، افسردگی، حساسیت و ... و بیماریهای جسمی از قبیل تومور، سرطان، زخم معده، بیماریهای قلبی و عروقی و ... می گردد.
دوم اینکه: به دلیل وجود این انرژی منفی سنگین در ذهنمان خصوصا در ضمیر ناخود آگاه، سرعت رسیدن به موفقیت ما را در کلیه امور زندگی بسیار کاهش می دهد.
آری عزیزان! دیگران را حتی اگر بدترین کار دنیا را انجام داده اند ببخشید، به این دلیل که:
الف: انجام این عمل آنها ناشی از جهلشان بوده و اگر می دانستند که برگشت هر عمل منفی به سوی خودشان است، انجامش نمی دادند.
ب: به خاطر روح پاک الهی که در وجود همه انسانهاست، حتی بدترین آنها.
ج: الگوهلی مذهبی مان به ما آموزش بخشش داده اند مانند پیغمبر(ص) که به عیادت مردی رفتند که بر سرشان زباله ریخت. و یا حضرت علی (ع) که به فرزندانش فرمود به ابن ملجم شیر و غذا بدهند و اورا آزار و مُثله نکنندو ...
پس در حق خودتان لطف کرده و برای سبکباریتان هم که شده، دیگران را ببخشید!
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||
|
1
1 از انجام هیچ کاری نترسید ....2 هیچ کاری بدون اشتباه تکمیل نمی شود ....3 تلقین به خود را فراموش نکنید 4 به خداوند توکل کنید5 انتقاد و داوری نکنید 6 مشاوره و مطالعه را فراموش نکنید7 .
آتش (عبور از روی ذغال داغ)
گذر از آتش
در گذشته گذر از آتش آزمونی بوده است برای بی گناهی افراد و برائت از جرمی که بدانها منتسب شده است اما هدف در اینجا بالا بردن اعتماد به نفس و باور خویش به منظور مقابله با بیماریها جسمی و روانی است. این برنامه درتاریخ۱۲/۰۸/ ۱۳۹۰از شبکه ماهواره ای ایرانیان که دارای مجوز رسمی از صدا و سیمایی جمهوری اسلامی و مرکز آن در تهران می باشد پخش گردید.در اینجا جا دارد از استاد عزیزم جناب آقای الماسیان و تیم همراه و نیز عزیزان در شبکه ماهواره ای ایرانیان که این امکان رو ایجاد کردند تا بار دیگر توانایی های انسان در جهت مقابله با بیماریها به تصویر کشیده شود سپاسگزاری کرده و از پروردگار هستی بخواهم از انرژیهای بیکران هستی نصیب این بنده اش کرده تا بتوانم عزیزانم را در این راه یاری دهم. آمین
ذکر این نکته ضروری است برای آنکه سکانسهای این برنامه گرفته شود بارها وبارها از روی ذغالهای گداخته عبور کردیم. نکته دیگر اینکه ما دراینجابدنبال هیچ حرکت مرتاض گونه ای نبوده و نیستیم .و فقط و فقط جهت خودباوری برای مقابله با بیماریها این کار صورت گرفته است .
درباره دکتر محمد سیدا (مرد حافظه ایران):
دکتر محمد سیدا مدیر مؤسسه فرهنگی ذهن برتر ،رئیس انجمن تقویت حافظه ایران ، سردبیر و مدیر تحریریه ماهنامه ذهن برتر ، از بنیانگذاران روشهای نوین یادگیری و حافظه برتر در ایران می باشد.
ایشان در مهاباد متولد شده و استاد افتخاری چندین مرکز علمی و دانشگاهی در سطح کشور می باشند .در سمیناری که تابستان سال ۱۳۸۰ با حضور نمایندگانی از ۷۴ کشور صاحب نام دنیا در آمریکا برگزار شد مقاله ارائه شده توسط دکتر سیدا در خصوص راهکارهای علمی تقویت ذهن و حافظه حائز رتبه اول گردید و لقب افتخاری مرد برتر حافظه ایران به ایشان اعطا گردید . استاد سیدا در شبکه های داخلی و خارجی برنامه های متعدد سراسری و فرامرزی را جهت آموزش و آگاهی هموطنان عزیزمان ارائه کرده اند که همچنان ادامه دارد.
استاد سیدا روشهای مطالعه و یادگیری نوین و مؤثری را که در طول دوران تحصیل و زندگی روزمره خویش به کار گرفته و به موفقیتهای چشمگیری نائل شده اند در قالب جلسات سخنرانی و دوره های آموزشی در اختیار سازمانها ، ارگانهای دولتی و غیردولتی ، مراکز آموزشی و عموم علاقمندان قرار می دهند.
کارآیی روشها و تکنیکهایی که در این دوره ها آموزش داده می شوند در طی سالیان متمادی بارها و بارها امتحان شده است و افراد کثیری موفقیتهای تحصیلی ، شغلی و زندگی روزمره خود را مرهون بکار بردن این روش ها می دانند .
ایشان برای برگزاری سمینار و همایش در این زمینه به کشورهای متعددی مانند امارات ، هندوستان، آمریکا، سوئیس، فرانسه، آلمان، انگلستان، اسپانیا، سوئد، بلژیک، نروژ، دانمارک، فنلاند، هلند ، اتریش، و بسیاری از دیگر کشورهای اروپایی و آسیایی سفر کرده اند.
دکتر سیدا مقالات بیشماری در زمینه اصول مطالعه و یادگیری و تقویت حافظه در نشریات داخلی و خارجی به چاپ رسانده اند ، همچنین ایشان کتابهایی در این زمینه به رشته تحریر در آورده اند که راهگشای بسیاری از علاقمندان بوده است.
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از “ابر نیمه تمام” پرسید:” چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!”
پسر گفت:” هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!”
شیوانا گفت:” اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.”
“ابرنیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:” به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
دو هفته بعد “ابر نیمه تمام” نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!” پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:” حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:” هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و “ابر نیمه تمام” هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.”
یک ماه بعد خبر رسید که “ابر نیمه تمام” بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی “ابر نیمه تمام” پرداخت و گفت: ” این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه “ابر نیمه تمام” بگوید. از این پس نام او “تمام آسمان” است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از “تمام آسمان” بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک “تمام آسمان ” برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.”
مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:"
در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟"
شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.
من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است.
از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه مهم تر واکن
استاد شاوان زندگیت سر شار از آگاهی باد . دوستت داریم همه به شما افتخار می کنیم .کارت عالی است...
گفته اند قیامت پر از خطر است دوری دوست قیامت دگر است
اگر حلقه ی عشق از طلاست حلقه ی دوستی ازوفاست
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
در انتظار سرمایه
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است .
بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.”
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.”
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.”
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!”
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.
شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
از دهدار محترم آقای محمد رئوف تخته نهایت تشکر و قدردانی دارم . همیشه موفق و پر انرژی باشید .
یکی از شاگردان شیوانا در جمع بقیه شاگردان از دایی باسوادش تعریف می‌کرد. شیوانا هم کناری نشسته بود و گوش می‌کرد. شاگرد گفت: "دایی من خیلی سواد دارد. نزد استادان بزرگی درس گرفته است و از هر کدام آنها مدرکی دارد که نشان می‌دهد سواد و دانش او خیلی بالاست. اما این دایی من یک مشکل کوچک دارد و آن این است که موقع حرف زدن مثل آدم‌های عامی سخن می‌گوید و بعضی مواقع نیز حرف‌های زشت و ناپسند بر زبانش جاری می‌شود. مادرم می‌گوید دایی‌ام از کودکی این‌گونه بوده است و می‌خواهد با فحش دادن و دشنام دادن، عادی جلوه کند و در واقع دارد خودمانی و سطح پایین حرف می‌زند تا بگوید با بقیه افراد خانواده فرقی ندارد. اما من که این تضاد و دوگانگی را درک نمی‌کنم."
شیوانا که تا این لحظه ساکت بود تبسمی کرد و گفت: "ارزش انسان به سواد و دانش اوست و ارزش سواد و دانش فرد به ادب و انسانیت اوست. وقتی سواد و دانش نتواند در انسان ادب و اخلاق نیک ایجاد کند پس باید در آن شک کرد و انسان بی‌ادب حتی اگر کوه دانش را هم بر دوش‌هایش حمل کند، هیچ ارزشی ندارد. خود را فریب ندهید. دایی شما باید دوباره به مدرسه برود و درس بیاموزد تا سوادی یاد بگیرد که به صورت اخلاق و رفتار و ادب در او متجلی شود."
سر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
روز مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا راه رسیدن به آرامش ابدی را به او بیاموزد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آرامش کامل و دایمی وجود ندارد. هر یک از ما شبیه قطرات آبی هستیم که در یک رودخانه بی نهایت و ابدی در حرکتیم. مرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد: این یعنی که ما انسانها مجبوریم تا ابد در ناآرامی و بی قراری زندگی کنیم و هرگز روی آرامش را نبینیم!؟
شیوانا لبخندی زد و پاسخ داد: مادامی که خود را قطره ای مستقل و بی ارتباط با دیگرقطرات رودخانه هستی بدانی آری! هرگز روی آرامش را نخواهی دید. اما وقتی خود را با رودخانه یکی بدانی دیگر آرام ماندن برای تو اهمیتی نخواهد داشت. تو کل رودخانه را و تمام عظمت آن را وقتی به صورت ابر در آسمان است و به شکل باران به اعماق زمین فرومی رود و سپس به صورت چشمه از کوه ها جریان می یابد و در نهایت به دریا می ریزد تا زیر اشعه خورشید به بخار و ابر تبدیل شود، یک جا حس می کنی. وقتی تو کل رودخانه رابه این شکل واحد و یک پارچه و یک جا ببینی، آن گاه احساس می کنی آرامش مورد نظرت ناگهان در تمام وجود تو حاکم می شود و تو ابدیت یک آرامش پویا - اما ماندگار - را باتمام اجزای وجودت حس می کنی. تنها در این صورت است که آرامش ابدی را درک خواهی کرد.
مرد از شیوانا پرسید: چگونه می توانم کل این ارتباط یک پارچه و عظیم را به یکباره درک کنم؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از طریق جست و جوی دایمی معرفت! این همان روشی است که من عمری در تلاش آن هستم.
|
1) مردم به خیرتان امیدوار باشند.2)مردم از شر شما در امان باشند.
3) کار نیک دیگران را زیاد شمارید.
4) کار خوب خود را کم شمارید گرچه زیاد باشد.
5) در همه عمر از تحصیل علم خسته نشوید.
6) از انجام خواسته های مردم خسته نشوید.
7) گمنامی را بیشتر از شهرت دوست داشته باشید.
فقر در نظرتان بد نباشد.
9) به یک غذا اکتفا کنید.
10) از همه مهمتر اینکه همه را از خود بهتر بدانید. اگر آن شخص ظاهر بدی دارد، بگویید انشاءالله باطن خوبی دارد.
علی پیرهانی با قدرت تکلم ۱۹ زبان بعد از دکتر جکسی ریچاردز آمریکایی که می تواند به ۲۳ زبان جهان صحبت کند، دومین فرد چند زبانه ی جهان است.
علی پیرهانی می گوید که می خواهد رکورد پرفسور جکسی ریچاردز را بشکند هر چند که معترف است این چند زبانه ی آمریکایی از امکانات، منابع علمی و موقعیت های برتری برخوردار است. اما به نظر می رسد که برنده ی این مسابقه ی هیجان انگیز و پیچیده علی پیرهانی از ایران است چرا که او در ۲۴ سالگی توانسته است ۱۹ زبان را بیاموزد ولی جکسی ریچاردز در ۶۸ سالگی توانسته است ۲۳ زبان را بیاموزد!
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!”
در انتظار سرمایه
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است .
بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.”
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.”
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.”
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!”
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.
شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”
مردي ثروتمند پسر سر به هوا و بد رفتارش را نزد شيوانا آورد تا او را در مدرسه خودش بپذيرد و به او درس زندگي بياموزد. پسر به شدت با حضور در مدرسه مخالف بود اما پدر به زور او را وادار ميكرد در مدسه ثبت نام كند.
شيوانا از مرد پرسيد: «چرا مدرسه ما را انتخاب كردي، در حالي كه مي داني اينجا به درد پسر سر به هوا و بازيگوش تو نميخورد؟» پدر گفت: «چون ميخواهم پسرم رشد كند و تربيت شود و به شخصي لايق و درستكار تبديل گردد. براي اين كار حاضرم براي او هرچه لازم است سكه طلا خرج كنم و هرچه را ضروري است براي او بخرم. هر شرايطي را كه بخواهيد حاضرم براي او فراهم سازم. فقط چون تعداد افراد صالح و روشن ضمير در مدرسه شما زياد هستند، خواستم او در اين مدرسه درس بياموزد تا سر براه شود و رفتارهاي ناپسندش را كنار بگذارد. در يك كلام ميخواهم رشد كند و از اين چيزي كه هست جدا شود!»
شيوانا مرد ثروتمند را به مرغداني مدرسه برد؛ در آنجا مرغي را نشان داد كه روي تخمهايي نشسته بود؛ مرغ را كناري زد و تخمي را برداشت و مقابل خورشيد گرفت و جنين داخل آن را به مرد نشان داد و گفت: «اين جا را نگاه كن، درون اين تخم جوجه است كه دارد تقلا ميكند و از درون به پوسته نوك ميزند تا آن را سوراخ كند و بيرون بيايد؛ جوجه براي اين كه رشد كند خودش بايد به وقت خودش از درون به اين پوسته آهكي ضربه بزند؛ هر نوع ضربه زدن از بيرون به تخم باعث شكسته شدن زود هنگام آن و مرگ جنين جوجه ميشود. من و تو اگر مانند اين مرغ بهترين محيط را براي رشد فرزندت فراهم كنيم ولي او خودش نخواهد كه از درون رشد كند، هرگز تولدي صورت نخواهد گرفت.
از مدرسه من براي پسر تو كاري ساخته نيست، چون خودش طالب آمدن به اين جا نيست؛ هروقت خودش علاقمند شد آن وقت بيا تا بهترين محيط را براي رشد او آماده كنم. هميشه به خاطر داشته باش رشد واقعي از درون است. كمك از بيرون وقتي با طلب دروني همراه نباشد فقط اوضاع را از قبل بدتر ميسازد.»
ر
ویلیام جیم سایدیس، باهوش ترین فرد تاریخ بود که توانست در یک سالگی بنویسد، در ۵ سالگی به ۵ زبان رایج دنیا صحبت کند و در ۱۱ سالگی استاد دانشگاه هاروارد شد.
سایدیس در سال ۱۸۹۸ در آمریکا به دنیا آمد و در سن ۴۶ سالگی نیز از دنیا رفت.
او توانایی خارق العاده ای در یادگیری ریاضیات و زبان داشت. اولین بار به خاطر رشد مغزی زود هنگام نامش بر سر زبان ها افتاد و بعدها به خاطر تمرکز بر روی ذهنش به شهرت رسید اما در نهایت خود را از انظار عمومی دور کرد و از ریاضیات هم دلزده شد و با چندین نام مستعار مطلب می نوشت. از دیگر ویژگی های او این است که می توانست در ۱۸ ماهگی نیویورک تایمز بخواند و در ۸ سالگی به ۸ زبان صحبت کند. جالب اینکه بعدها خودش زبان دیگری را به وجود آورد که نامش را VENDERGOOD گذاشت.
ناگفته نماند، ضریب هوشی انسان های نابغه بین ۱۵۵ تا ۲۰۰ است ولی سایدس در این زمینه رکورد باهوش ترین های دنیا را شکسته است.
برای نمونه بد نیست بدانید که ضریب هوشی گالیله را ۱۸۰ تخمین می زنند و ضریب هوشی بیل گیتس بنیان گذار شرکت نرم افزاری مایکروسافت نیز ۱۶۰ است.
پسري جوان که يکي از مريدان شيفته شيوانا بود، چندين سال نزد استاد درس معرفت و عشق مي آموخت. شيوانا نام او را "ابر نيمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقيه شاگردان نيز او را به همين اسم صدا مي زدند. روزي پسر نزد شيوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمي داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شيوانا از "ابر نيمه تمام" پرسيد:" چطور فهميدي که عاشق شده اي؟!"
پسر گفت:" هرجا مي روم به ياد او هستم. وقتي مي بينمش نفسم مي گيرد و ضربان قلبم تند مي شود. در مجموع احساس خوبي نسبت به او دارم و بر اين باورم که مي توانم بقيه عمرم را در کنار او زندگي کنم!"
شيوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نيز مجبور است به پدرش در کار آشپزي کمک کند. آيا تصور مي کني مي تواني با کسي ازدواج کني که براي بقيـه همکلاسي هايت غذا مي پزد و ظرف هاي غذاي آنها را تميز مي کند."
"ابرنيمه تمام" کمي در خود فرو رفت و بعد گفت:" به اين موضوع فکر نکرده بودم. خوب اين نقطه ضعف مهمي است که بايد در نظر مي گرفتم."
شيوانا تبسمي کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به اين دختر هوسي زودگذر و التهابي گذرا بيش نيست و بي جهت خودت و او را بي حيثيت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نيمه تمام" نزد شيوانا آمد و گفت که نمي تواند فکر دختر آشپز را از سر بيرون کند. هر جا مي رود او را مي بيند و به هر چه فکر مي کند اول و آخر فکرش به او ختم مي شود." شيوانا تبسمي کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخيم و کلفت شده است. به راستي بد نيست که همسر تو فردي چنين زشت و خشن باشد. آيا به زيبايي نه چندان زياد او فکر کرده اي! شايد علت اين که تا الان ترديد کرده اي و قدم پيش نگذاشته اي همين کم بودن زيبايي او باشد؟!" پسر کمي در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! اين دخترک کمي هم پير است و چند سال ديگر شکسته مي شود. آن وقت من بايد با يک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شيوانا تبسمي کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به اين دختر هوسي زودگذر است و التهابي گذرا بيش نيست پس بي جهت خودت و او را بي حيثيت مکن!"
پسرک راهش را کشيد و رفت. يکي از شاگردان خطاب به شيوانا گفت که چرا بين عشق دو جوان شک و ترديد مي اندازيد و مانع از جفت شدن آنها مي شويد. شيوانا تبسمي کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نيست. عشق لازم است و "ابر نيمه تمام" هنوز چيزهاي ديگر را بيشتر از دختر آشپز دوست دارد."
يک ماه بعد خبر رسيد که "ابر نيمه تمام" بي اعتنا به شيوانا و اندرزهاي او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسري خود انتخاب کرده است و چون شغلي نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
يکي از شاگردان نزد شيوانا آمد و در مقابل جمع به بدگويي "ابر نيمه تمام" پرداخت و گفت: " اين پسر حرمت استاد و مدرسه را زير پا گذاشته است و به جاي آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزي رفته است. جا دارد او را به خاطر اين بي حرمتي به مرام عشق و معرفت از مدرسه بيرون کنيد؟!"
شيوانا تبسمي کرد و گفت:"ديگر کسي حق ندارد به کمک آشپز جديد مدرسه "ابر نيمه تمام" بگويد. از اين پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از اين به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسيد. همه اين درس و معرفت براي اين است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسيد. او اکنون معناي عملي و واقعي عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
یک:من می توانم پس انجام می دهم .معمولا تزریق عوامل محرک به فرد برای فرار از بحران و رسیدن به مرحله ای که آنرا موفقیت مینامیم مهمترین قسمت کار هر فرد است بیان جملاتی همچون میتوانم پس حتما میتوانم انجام دهم دارای اعجاز نهفتهای هستند که هر فرد را در هر مرحله از خود دگرگون کرده و پیش از پیش مصمم میسازد . دو:هرگز رهایش نمی کنم . بی شک هیچ فردی نمی تواند همواره در انجام امور مورد نظر موفقیت و کامیابی را در مرحله نخست و اولین آزمایش تجربه کند پس اعتقاد به جمله هرگز رهایش نمیکنم می تواند سر آغاز محکمی برای بازگشت به چرخه تلاش و آزمایش دوباره امور باشد . سه:ازدیگران یاد می گیرم . این یادگیری می تواند شامل دو بخش عمده باشد نخست یادگیری و به نوعی عبرت از خطاهای دیگران و دوم یادگیری و الگو برداری از موقعیت های آنان ...
شیوانا با چند تن از شاگردانش همرا کاروانی راه میسپردند .در این کاروان یک زوج جوان بودند ویک زوج پیر و میانسال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سالها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهرهشان پاشیده شده بود .در یکی از استراحتگاها زن جوان به همرا بانوی پیر به همرا زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند .در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با نارحتی به پاهای خود چسبیدند .یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت آن جای که آنها ایستادهاند پر از خارههای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همرا دارند .به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است .مرد جوان بی خیال با خنده گفت بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند !مرد پیر در حالی که چهرهاش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دویدو به کمک او رفت .مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند شب هنگام موقع استراحت شیوانا با شاگردانش کنارآتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت میکردند .شیوانا در حین صحبت گفت متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد ؟!حتی بیشتر از مرد جوان؟! یکی از شاگردان با تعجب گفت ازکجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود ؟!هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند ؟شیوانا تبسمی کرد گفت: از روی چهرهشان !مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فرا گرفت و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار همزمان او هم به پایش خار فرو رفته است و همپای همسرش داشت زجر می کشید .اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او "هماحساس" نبود و درد او را درک نمیکرد و می خندید و جملاتی می گفت تا خودس را توجیه کند و همسرش را سزاوار نارحتی بداند .
عشق واقعی یعنی نارحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او...
استاد شیوانا مسغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود .اما خود می دانست این موضعی است که به سادگی برای هر کسی جا نمی افتد چون بحث فرهنگ دیرینه و فاخر بودن آن نیز مطرح شده بود .شیوانا از یکی از شاگردان خواست تا پنجره راببندد و گفت که تا مدتی باز نشود ... هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد پس از مدتی شاگردان کلافه شده و خواستار باز شدن پنجره گشتند .پنجره که باز شد همگی نفسی راحت کشیدند واحساس خشنودی کردند !شیوانا پرسید :نسبت به این هوای مطبوع که همین الان وارد شد چه احساسی دارید ؟!شاگردان همگی آنرا یک جریان عالی و نجات بخش توصیف کردند ...شیوانا گفت:حالا که اینطور است پنجره را ببندید تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشید !!!تعدادی از شاگردان گفتند فکر بدی نیست اما تعداد دیگر پس از کمی فکر با اعتراض گفتند :ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه میشود و باز نیازمند تهویهمیشویم!شیوانا گفت : خب حالا شما معنی نواندیشی را فهمیدید.
در جوامع وقتی یک اندیشه یا ایده یا فلسفه نو پیدا میشود عامه مردم ابتدا در برابر آن مقاومت می کنند اما در طول زمان چنان به آن وابسته میشوند که بهتر کردن و ارتقا آنرا فراموش میکنند و چون با فرهنگشان مخلوط میشود نسبت به آن تعصب پیدا میکنند .
مگر آنکه مثل بعضی از شما به ضرر آن هم فکر کنند...
روزی پسر بچهای نزد شیوانا رفت و گفت"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد خواهر کوچکم را قربانی کند .لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید .شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست وپای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد .جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود .شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش میگیرد و میبوسد .اما در عین حال میخواهد کودکش را بکشد تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت فراوانی رابه زندگی او ارزانی دارد .شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند .زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند .تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد .شیوانا تبسمی کرد گفت اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست .چون تصمیم به هلاکش گرفته ای .عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفتهای دختر نازنینات را بکشی .بت اعظم که احمق نیست او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری واگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی .هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا وبدبختی هم گریبانت را بگیرد!زن مکث کرد .ودست وپای دخترک را باز کرد او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود. به سمت پله سنگی معبد دوید .اما هیچ اثری از کاهن بعبد نبود. میگویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.
هوش هیجانی به شما می آموزد که به درون خود نگاه کنید قبل از اینکه دهانتان را برای برقراری ارتباط باز کنید و به شما یاد میدهد تا بفهمید که علت رفتارهای دیگران چیست .اکثر محققان ادعا کردهاند که هوش هیجانی قابل آموزش دادن و یادگیریست و حتی مهمترین مزیت هوش هیجانی در برابر هوش شناختی را این نکته میدانند که قابلیتهای هیجانی اساسی میتوانند یاد گرفته شوند .
جوانی نزد شیوانا رفت و گفت "مدتی است دلبسته دختری شدهام اما از آن جای که هنوز به حقیقت این عشق ایمان کامل ندارم به او نزدیک نشدهام اما از یک نکته هراس دارم آن این است که آن دختر همین رفتاری که با من دارد با دیگری هم داشته باشد همین نگاه ها همینلبخندها و...! ای بزرگ تو بگو چگونه میتوانم به این هراس پاسخی قانع کننده بدهم ؟ و چگونه میتوانم باور کنم که او جفت من است یا اینکه ...؟ شیوانا بعد از اندکی تامل در پاسخ گفت"
آنکس را که دوست دارید آزاد بگذارید ...اگر متعلق به تو باشد به پیش تو باز میگردد ...وگرنه از اول هم بری تو نبوده است .
پسر جوانی دست دختر جوان را گرفت و در مجلسی که شیوانا حضور داشت با صدای بلند خطاب به شیوانا گفت استاد !من و همسرم تصمیم گرفته ایم صاحب فرزند نشویم و به صورت مجرد از زندگی لذت ببریم و بی جهت زحمت و مصیبت تولد و بزرگ کردن بچه را متقبل نشویم .به نظر شما این گونه لذت بردن از کاینات اشکالی دارد ؟شیوانا نگاهی به آن دو زوج جوان کرد و با تبسم گفت اگر خوب در طبیعت و کاینات دقیق شوید می بینید که تمام تلاش هستی و هدف خلقت این است که شرایط را برای تولد یک موجود جدید از نسل قبل فراهم کند کاینات در چرخش است نه برای اینکه این های که دنیا آمده اند و بزرگ شده اند را حمایت کند بلکه بزرگترها را زنده نگه می دارد و به آنها اجازه لذت بردن از زندگی می دهد فقط برای اینکه شرایط تولد رشد و نمو نسل بعدی را حفظ کنند شما دو نفر با این تصمیمی که گرفته اید نقش خود را از صحنه کاینات حذف کرده اید پس طبیعی است که بخش زیادی از لذت ها و خوشی های کاینات را از دست خواهید داد اگر می خواهید خود را به بهانه لذت بردن وراحت شدن از خوشحالی هایی واقعی و حقیقی کاینات محروم کنید دیگر خود می دانید . خود کاینات در مورد شما تصمیم خواهد گرفت.
مزرعه داری نزد شیوانا آمد و خواست برای حل مشکلش به مزرعه او بیاید .شیوانا نزد او رفت .مزرعه دار شیوانا را به سرزمین کشاورزی اش برد وبا نشان دادن سوراخ های بزرگی که در زمین ایجاد شده بود گفت:به تازگی نوعی گراز به مزرعه های این سمت دهکده حمله می کند و محصولات ما را از ریشه در آورده و می خورد و زمین ها را به این شکل در می آورد .من هفت پسر و سه داماد دارم که همگی مردانی بزرگ و ورزیده هستند .اما همه آنها از رودررو شدن با گراز می ترسند و به محض اینکه خبردار می شوند گرازها آمده اند به بهانه ای فرار می کنند .اما این همسایه ما فقط دو پسر دارد ام همین دو پسر آن چنان به گرازهای مهاجم مزرعه خودشان حمله میکنند که گرازهای مزرعه من نیز از ترس آنها پا به فرار می گذارند .به من بگویید علت ترس بچه ها وداماد من چیست؟"شیوانا به مرد گفت شب را در منزل او می ماند تا از نزدیک با فرزندان داماد هایش صحبت کند .شب که شد بعد از صرف شام پدر بزرگ خانواده بچه ها را دور خود جمع کرد و شروع به تعریف داستان هایی وحشتناک و هراس آور از جنگ گذشتگان با حیوانات درنده نمود .آن قدر با آب وتاب قصه تعریف می کرد که همه مات و مبهوت داستان های او شده بودند .صبح روز بعد شیوانا از مزرعه دار خدا حا فظی کرد و به او گفت که باید به مدرسه برگردد .مزرعه دار با تعجب گفت:اما شما دلیل ترس فرزندان من و شجاعت بچه های همسایه را نگفتید ؟شیوانا با لبخند گفت:دلیل ترس بچه های تو قصه های است که پدر بزرگ هر شب در گوش آنها می خواند .این قصه ها بین گرازها و ذهن بچه های تو قرار میگیرند و آنها قبل از روبرو شدن با حیوانات وحشی از داستانی که شنیده اند آنقدر وحشت زده می شوند که بلافاصله پا به فرار می گزارند .بچه های همسایه شجاع اند و درست عمل می کنند چون پدر بزرگ قصه گو ندارند و اگر هم دارند آن قصه گو داستان های خوب و آرام بخش برایشان نقل می کند .مشکل تو گرازها نیستند قصه هایی است که آخر شب برای بچه هایت تعریف می شود .قصه را متوقف کن همه چیز به وضع عادی بر می گردد"
مغز هرگز نمی خوبد !این را می توان با اندازه گیری امواج بیوالکتریکی ساطع از مغز سنجید هر حالت روحی که انسان تجربه کند فورا بصورت ترکیبی از چند موج فرکانس پایین با شدت و فرکانس مختلف از مغز متششع می شود در واقع بین حالت روحی که یک فرد تجربه می کند و امواج مغزی او تناظری یک به یک و مستقیم وجود دارد .تناظری که بر اساس آن نم افزار بیو فیدبک شکل گرفته است .فیدبک در علم کنترل به معنای برگشت دادن خروجی به ورودی برای رسیدن به یک حالت خاص است در نرم افزار بیوفید بک همین اتفاق روی امواج مغزی رخ میدهد به این ترتیب که ابتدا بر اساس آزمونهای تجربی امواج ساطع از مغز افراد در حالات روحی مختلف اندازه گیری و تجزیه تحلیل می شود و سپس همان امواج مجددا با همان شکل و ریتم و شدت و البته به صورت امواج صوتی و به کمک نرمافزار بازسازی و ایجاد می گردد .سپس به کمک هدفون با کیفیت عالی به مغز بازگردانده میشود سلول های مغز وقتی با همان موج آشنای قبلی شروع به لرزش می کنند بی اعتنا به اینکه این موج کجاست به طور خود به خود شروع به بازسازی و زنده سازی همان حالت روحی و احساسی متناظر با موج جدید میکنند و نتیجه معجزه ای است که همه را به حیرات وا می دارد !
دقت کنید همه ی کارهای که شما انجام می دهید بستگی مستقم به میزان حضور ذهن دارد اگر اسیرفکر خود باشید هیچ وقت نمیتوانید بین پدیدها ارتباطی بر قرار کنید فکر با وجودی که به ظاهر سعی می کند موضوعات بی ربط به هم وصل کند اما در اصل کاری که انجام میدهد جدا سازی گسستگی است تنها با سکوت و دقت روی جریان اطلاعات جاری در همین لحظه زندگی و همین جای که هستیم می توانیم با هستی و دنیای اطرافمان ارتباط برقرار کنیم و اگر این حضور و دقت و تمر کز ما استمرار یابد می توانیم امیدوار باشیم با کاینات یکپارچه شده ایم .بدون حضور ذهن هیچ یادگیری اتفاق نمی افتد و هیچ پیوندی برقرار نمیشود .فراموش نکنید چیزی به نام یادگیری وجود ندارد و فقط و فقط پیوند زنی برقراری ارتباط بین دانسته و ندانسته است .
در قرن اطلاعات کسی موفق است که بیشتر بداند و موفقتر از او کسی است که را میانبر دانستن را بداند .